نام: نیایش جووووووووووووووووووووووووووووووون
.........................................................
جنسیت: زن
.........................................................
محل سکونت:
.........................................................
سن: 14 / 11 / 1373
.........................................................
میزان تحصیلات: پیش دبستانی;)
.........................................................
شماره تماس: 0000000000000000000
.........................................................
ایمیل و ای دی یاهو: niyayeshpaolo@yahoo.com
.........................................................
درباره من: درباره خودم هرچی بگم کم گفتم... خوش اخلاق،باشخصیت،خاکی ،با جنبه،مخربووووووووون(مهربون) و تموم صفات خوف ..........
نظرات شما عزیزان:
امیئوارم موفق باشی
پاسخ:ممنووووووووووووووووووووووون لطف داری.
mer30 az camente ton
این داستان زندگی منه با اینکه فقط15 سالمه
اسمم اشکان داستان مربوط میشه به پارسال موقع امتحانات یادمه اون موقع خوب به خودم میرسیدم دائما تو گیم نت و کلوپ بودم یه روز تو مسیربرگشت یه دخمله رو دیدم خیلی بامزه بود سفید و لاقر و قد متوسطه دیدم نگام میکنه منتها تا نگاش میکردم سرشو مینداخت پایین چند روز همین جور گزشت دیگه با ماشین نخواستم برم تا اونو ببینم یه روز با دوستم رفتیم دیدم دوستم میگه بدجور دیدت میزنه اشناته ؟گفتم نه گفتش پس هیچی دیگه باید مسرمون جدا شه فعلا روزی شد و تو همون مسیر به صورت کاملا تصادفی خوردم بهش و چند تا تحقیق و جزوه ای که تو دستم بود افتاد زمین دیدم خجالت کشید و گفت ببخشید الان جمعش میکنم بهش نگاهی انداتختم و گفت اشکال نداره داشتم میرفتم که جرات به خرج دادم و ازش پرسیدم شما از این مسیر میرین اروم گفت اره گفتم خوب پس گفتش خوب چی گفتم میتونیم با هم هم مسیر بشیم گفتش باشه شاد شدم باهم حرکت کردیم دل تو دلم نبود بعدش بهش گفت بهش علاقمند شدم اونم اعتراف کرد و گفت راستش منم همینطور منتها روم نشد که بگم وقتی اینو گفت بدجور شاد شدم به همین ترتیب باهم دوست شدیم روزا گزشت و یواشکی همو میدیم دیدم زیادی بهم علاقمند شده راستش خودمم بدجور بهش وابسته شده بودم و تا اون موقع بد ترین گناهمون این بود که دست همو میگرفتیم هم دیگه رو نوازش میکردیم یه بار دعوامون شد و یه کشیده خوابوند تو صورتم گریم گرفت ولی بازم اشتی کردیم و ازم با گریه معذرت خواست تا اون روز نحص که باباش فهمید و منو گیر اورد یه کشید صاف خوابود تو گوشم صورتم کبود شد دیدم از ماشین داره میدوه بیرون بدجور گریه میکرد تا اومد باباش حولش دادو و افتاد زمین بعدشم یکی دیگه هم کوبید تو صورتم بازم بلند شد و اومد بین منو و باباش کفر باباش بالااومده بود اونم دیدم پدرش بدجور عصبانیه یه لگد محکم کوبید به پام بهم گفت برو برو میگم برو من گفتم نمیخوام بدون تو هیچ جا نمیرم اینو گفتم پدرش داغ کردو یکی زد تو صورت عسلم بدجور دلم واسش میسوخت طاقت دیدن اشکاشو نداشتم با گریه گفت برو برو بخواطر من برو منم رفتم بعد اون روز تا 1 هفته از تابستون کنج اتاقم بودم و به در و دیوار ضل میزدم خواستم خودمو بکشم بدجور عذاب میکشیدم بازم خدا اونو واسم اورد ایندفعه اومد پیشم گفت بیا فرار کنیم گففتم از خونه فرار کردی گفت اره گفتم فرار ارزش نداره فقط مارو از هم دورتر میکنه . با گریه گفت خیلی نامردی به این زودی فراموشم کردی گفتم عزیزم بازم که زیاده روی کردی ما از هم جدا میشیم جایی که میری 2 نفرست گفت من کس دیگه رو نمیخوام گفتم باید بخوای من ارزششو ندارم اشک لای چشمام جمع شد و گفتم جایی که میرم یه نفرست تا اینو گفتم گفت نه نباید بری تو رو خدا گفتم بازم زیاده روی کردی عسلم یه رو بازم همدیگه رو میبینیم زیاد دیر نیست منتظرت میمونم من نمیخوام فراموشت کنم برعکس میخوام فراموش شم گفت بیا با هم بریم اونجا گفتم من که بهت گفتم یه نفرست با همدیگه همزمان گفتیم دوستت دارم بعدش دستشو کشیدمو و فرار کردم هنوزم زنده ام درحالی که باید الان زیر گل باشم و اون با اشک های قشنگش سنگ قبرمو بشوره دلم واسش تنگ شده
این قصه حقیقت داره
برچسبها: